Subscribe to by Email



خورشید تابان فلسفه

کاملترین مستند در مورد استاد فیلسوف حکیم ارد بزرگ خراسانی

اینجا ببینید کلیک کنید ( 52 دقیقه )

https://i.imgur.com/Jj7rGxc.jpg

اگر مستند ((خورشید تابان فلسفه)) را دیده و یا دانلود کرده اید دیگر نیازی به دانلود فیلمهایی که در ادامه می آید ندارید چون در آن مستند همه موارد زیر آمده است.


ویدئو سخنان فیلسوف حکیم ارد بزرگ پیرامون آزادی را اینجا ببینید کلیک کنید

ویدئو سخنان فیلسوف حکیم ارد بزرگ پیرامون انسانیت را اینجا ببینید کلیک کنید

فیلمی نادر، از کسانیکه توانستند فیلسوف حکیم ارد بزرگ ، را از نزدیک ببینند.

ویدئو نظریه قاره کهن فیلسوف حکیم ارد بزرگ، اینجا کلیک کنید

ویدئو درباره ایده دیوار مهربانی فیلسوف حکیم ارد بزرگ را اینجا ببینید کلیک کنید




المواضيع الأخيرة
» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور ژاپن The philosophy of Orodism in Japan
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:54 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اتیوپی The philosophy of Orodism in Ethiopia
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:51 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور بلژیک The philosophy of Orodism in Belgium
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:48 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور کرواسی The philosophy of Orodism in Croatia
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:45 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور جمهوری چک The philosophy of Orodism in Czech Republic
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:44 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور اکوادور The philosophy of Orodism in Ecuador
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:41 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور مالزی The philosophy of Orodism in Malaysia
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:39 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور گینه استوایی The philosophy of Orodism in Equatorial Guinea
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:37 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

» بازتاب فلسفه اُرُدیسم در کشور دانمارک The philosophy of Orodism in Denmark
داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Emptyالأحد يوليو 25, 2021 7:34 am من طرف بهنــــــ❤ــاز

جستجو
 
 

نتائج البحث
 


Rechercher بحث متقدم

ورود

كلمه رمز خود را فراموش كرده ايد؟


داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید

2 مشترك

اذهب الى الأسفل

داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Empty داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید

پست من طرف نیلوفر عشیری الثلاثاء يوليو 07, 2015 2:31 pm

یکی دیگر از قشنگترین داستان هایی که عاطفه معصومی نوشته است داستان "پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید" است این داستان پر هیجان همانند دیگر داستانهای پاندای محبوب ، شاد و زیباست  Very Happy Arrow

داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Kung_fu_panda_300
((پاندا کونگ فو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید))

نویسنده : عاطفه معصومی
مهرماه 1393


بخش اول :
هنگام ظهر "پو" جنگجوی اژدها در بالای کوه ، زیر درخت هلو لم داده و مشغول خوردن هلوهای آبدار و خوشمزه بود . زیرا همانطور که استاد اگوی به او گفته بود وقتی نسبت به خودش احساس خوبی نداشت مدام میخورد . او فکر میکرد آنطور که شایسته جنگجوی اژدها هست ، نیست . گروه پنج آتشین او را بخاطر شکم گنده اش دست می انداختند و او را ناراحت می کردند . تا این که صدای عصایی را شنید که از کوه بالا می آمد . پو خودش را بسرعت جمع و جور کرد ولی نتوانست هلوهایش را قورت دهد .
استاد شیفو به آرامی به قله کوه رسید . وقتی نگاهش به پو افتاد ، آهی کشید و سری تکان داد . پو با سر و صدای زیاد هلو ها را قورت داد و بعد پرسید : استاد شیفو ، چی شده به اینجا اومدین ؟
استاد شیفو درحالی که به خورشید نگاه می کرد گفت : پاندا من اولین بار که تو را دیدم با خودم گفتم این پاندای خپل حتی نمیتونه تمبونشو بالا بکشه چه برسه به این که پاهاشو 180 باز کنه ، من واقعا از تو ناامید بودم ، اما به پیشگویی و تدبیر استاد اگوی اطمینان داشتم و برای همین خواستم حرکات رزمی و کنگ فو رو به تو آموزش بدم . اونم از طریق اشتهای زیادی که تو نسبت به غذاخوردن داشتی . من تونستم از یک دمبه ! جنگجوی اژدها بسازم .
بعد نگاهی به پو انداخت و گفت : ولی نتونستم تو رو لاغر کنم ، من نتونستم از تو موجودی جدی و حرفه ای مثل پنج آتشین بسازم من حتی نتونستم اشتهای زیاد تو نسبت به خوردن و خوردن و خوردن رو کمتر کنم چه برسه به اینکه اونو از بین ببرم . تو تقریبا تمام آذوقه ی زمستان ما رو تموم کردی و یه آبم روش ! درسته ؟
پاندا با ناراحتی به زمین خیره شده بود استاد شیفو ادامه داد : درسته که تو قلب مهربونی داری ولی یه جنگجوی واقعی باید بتونه جلوی شکمشو بگیره .
استاد شیفو نفس عمیقی کشید و ادامه داد : من واقعا نمیدونم دیگه باید با تو چکار کنم ؟
پو گفت : استاد مگه شما نگفتید یه جنگجو باید خودشو تقویت بکنه؟ من امروز فقط ده تا کوفته برنجی با لوبیا خوردم تازه غذای ببری و میمون رو هم نخوردم ، چون یکم ناراحت بودم گفتم بیام یکمی هلو بخورم .
استاد گفت : فکر کنم الان میدونم باهات باید چکار بکنم . اول این هزار پله رو برو پایین دوباره برگرد بالا ، بعد برو سالن تمرین رو تمیز کن و بعدش پنجاه بار حرکت پیاده روی درآتش و پرواز در تیر رو انجام بده .
پو با قلبی غمگین و شکمی پر از کوه پایین آمد! او نمیتوانست جلوی خوردنش را بگیرد و از این بابت شدیدا متاسف بود . حواسش نبود و به بیشه زاری که دائودای و پسرش مشغول ساختن اختراع ماشینی بزرگ بودند ، رسید .
دائودای به پو با لحنی غرور آمیز گفت : هی جنگجوی اژدها منتظر من باشین من بزودی برمیگردم !! هاهاها...
وقتی دید جنگجوی اژدها همچنان با سری پایین و غمگین به راهش ادامه میدهد. مشکوک شد. پیش او رفت و پرسید : هی چی شده جنگجوی اژدها ؟
پاندای کونگ فو کار به او گفت : ا شمایین استاد دائودای ؟ ببخشید من اینقدر غرق بدبختیای خودم بودم که متوجه شما نشدم ، من یه مشکل بزرگی دارم دائودای. اونم اینه که نمیتونم جلوی خوردنمو بگیرم و استادم من رو سرزنش میکنه .
دائودای گفت : خوب این که مشکلی نیست. تو کافیه تردمیل تازه ی من رو امتحان کنی . اختراع خودمه ، خودم درستش کردم . مگه نه پسرم ؟
پسرش گفت : نــه بابا
دائودای گفت : به حرفاش توجه نکن. نوجوونه دیگه نمیدونه .خیلی چیزا مونده که از من یاد بگیره .
پاندای غمگین گفت : نه قربون دست و پنجت ، مشکل خودمه که خودم باید حلش کنم . بعد راهش را به سمت قصر یشم کج کرد . دائودای فریاد زد : حداقل به دوستات بگو منتظر من باشن ، چون من به زودی با یه اختراع مرگبار برمیگردم و قصر یشمین رو نابود میکنم !!!
پسرش خمیازه بلندی کشید و گفت : بابا ! موتور اختراع مرگبارت سوخت .

وقتی جنگجوی اژدها از هزار پله ی کاخ یشم نفس نفس زنان بالا آمد ، یک راست رفت سراغ سالن تمرین و شروع کرد به تمیز کردن و آه کشیدن ، جارو می کشید و آه می کشید. آه می کشید و جارو می کرد ...
مانتیس که از دور شاهد ماجرا بود ، پرید نزدیک پو و ظرفی پر از کلوچه به جنگجوی اژدها نشان داد و گفت : پو ! اینو بابا شله پز برایت فرستاده ، گفته عصرونته . پو نگاهی پر حسرت به کلوچه ها انداخت و سرش را برگرداند و گفت : نمیخورم .
مانتیس چشمانش را ریز کرد و گفت: بعدا میخوری ؟ پاندا با صدای بلندتری گفت :هیچوقت نمی خورم !
مانتیس که دو تا شاخک داشت ، کم مانده بود ده تا شاخک دیگر هم در بیاورد ، پرسید : چه شده پو ؟ با بابات قهر هستی یا با من ؟ پو گفت : با خودم قهرم من یک چاق تنبل خپلو هستم . به هیچ دردی نمیخورم ، میدونی تنها کاری که بلدم همینه "خوردن"
مانتیس چشمانش را ریزتر کرد ، طوری که مثل دو تکه نخ شده بود و گفت : متوجه منظورت نمیشم جنگجوی اژدها .
پاندا سرش را دوباره پایین انداخت و گفت : درسته... من موجودی غیر قابل درکم ! کاری از دست هیچ کس برنمیاد ، من استادم رو ناراحت کردم اونم بخاطر شکمم! خجالت آوره...
مانتیس گفت : "وقتی به انتها میرسی و هیچ راهی را در برابرت نمیبینی ، نوری نمایان است" یک نفر هست که میتونه به تو کمک کنه .
پو گفت : چه جوری ؟ تو رو جون من بگو ، بگو من گوش میدم !
مانتیس گفت : مطمئنی که تصمیم خودتو گرفتی و راه حل می خوای؟!
پو در حالی که این پا و آن پا می کرد با لحنی خاص گفت : تصمیمم رو گرفتم ، حالا تو رو جوون من بگو . بگو باید چکار کنم ؟
مانتیس بالاخره گفت : باید بری به شیرکوه در نزدیکی شیروان ...
پو نفس عمیقی کشید و گفت : اما من شنیدم رفتن به ایران و بالا رفتن از شیرکوه ، معادل صد بار بالا و پایین رفتن از قصر یشمه! بعد سکوت کرد و به مانتیس خیره شد و شمرده شمرده به او گفت : مانتیس منظورت اینه که من باید برم به دیدن حکیم ارد بزرگ ؟
مانتیس نفس عمیقی کشید ، پرید روی شونه پو ، و سرش رو برد نزدیک گوش جنگجوی اژدها و گفت : دقیقا ، تو باید بری دیدن بزرگترین فیلسوف جهان در غار دانایی . من مطمئنم که داروی دردت پیش حکیم هست ...
پو سکوت کرد و بعد با حالتی معترض گونه به سرعت شروع کرد به جارو کشیدن و زیر لب زمزمه می کرد که همه می خوان منو نابود کنن وااای و مدام جارو می کشید ...

مانتیس گفت : پاندا اینقدر تنبل و تن پرور نباش...تو بالاخره می خوای مشکل پرخوریتو حل کنی یا نه؟تو از پس تایلانگ شرور و قوی بر اومدی ، اونوقت از پس شکمت بر نمیای ؟ اینجوری تو آبروی استاد اگوی و استاد شیفو رو خواهی برد . کمی سعی کن شجاع باشی .

پو با وحشت گفت : میدونی تو شیرکوه چه خطراتی هست یا میخوای منو بکشی؟ من برم شیرکوه ، دیگه زنده بر نمیگردم!
مانتیس باز گفت : حتی اگوی هم قبل از اینکه کونگ فو رو ایجاد بکنه ، یک لاک پشت لاابالی و شرور بود... اون خیلی مردم رو آزار میداد ، خودشو بر عکس می کرد و به مردم میگفت که اونو با اون لاک سنگین برگردونن ، در صورتی که خودش با یک حرکت میتونست این کار رو بکنه یا با لاک سنگی خودش میز و صندلی های غذاخوری ها رو میشکست و به هم میریخت . مردم دره صلح به پیش پدر اگوی شکایت بردند و گفتند که از دست پسرش آرامش ندارند و باید فکری به حالش بکنه . پدر اگوی به چشمان پسرش نگاه کرد و گفت : پسرم من چاره ای ندارم باید تورو به شیرکوه پیش حکیم ارد بزرگ بفرستم تا سر براه بشی . بنابراین اگوی به تنهایی به شیرکوه رفت تا حکیم ارد بزرگ رو از نزدیک ببینه . هیچ کس نمیدونه که در اون قله کوه چه اتفاقی افتاد و چه تغییری در اگوی به وجود اومد که اگوی تبدیل به استاد اگوی شد و تونست کونگ فو رو پایه گذاری کنه .

مانتیس به نقاشی استاد اگوی روی دیوار اشاره کرد و ادامه داد : از اون به بعد مردم دره صلح دیگه از استاد اگوی هراس و نفرت نداشتند ، همه جذب او شدند و استاد اگوی همه اون ها رو نصیحت میکرد و به همه کمک میکرد . بعد از اون هم به چشمه آب گرم (محل تولد کونگ فو) رفت . و کونگ فو رو به وجود آورد . استاد اگوی میتونست از چند کیلومتری شخصیت یک نفر رو بشناسه ، برای همین بود که اون فهمید که تو جنگجوی اژدها هستی ولی استاد شیفو نفهمید ، چون اون هیچوقت به شیرکوه نرفته. استاد اگوی همیشه به توانایی تو ایمان داشت ، حتی اگه خودت ، خودتو قبول نداشته باشی ! پو اون بود که تورو انتخاب کرد .
پو که دیگه حالت عصبی نداشت با اشتیاق پرسید : پس استاد اگوی به شیرکوه رفته ؟ اون بود که گفت من تایلانگ رو شکست میدم ، در صورتی که خودم باور نداشتم و می خواستم فرار کنم ، یعنی اگه برم شیرکوه پیش بزرگترین فیلسوف تاریخ ، عوض میشم و همچین توانایی بدست میارم ؟
مانتیس گفت : امکانش هست.
جنگ جوی اژدها گفت : من باید یه جایی برم بعد جارو رو به مانتیس داد : قربون دستت
و ملخ را با سالن تمرین تنها گذاشت .




بخش دوم :
در حیاط قصر ، تازه فهمید درهای کاخ یشم را با غروب خورشید به دستور استاد شیفو می بندند .
با خودش گفت من برای این سفر باید کلی با خودم خوراکی ببرم و از این رو به طرف آشپزخانه دوید ، او مقدار زیادی کوفته برنجی با لوبیا چسبونکی و هلو و آش رشته و حلیم و سوپ مخصوص بابا شله پز درست کرد و در ظرف گذاشت و بعد توی کوله پشتی گذاشت . یک عکس کوچیک که در آن تصویر استاد شیفو و گروه پنج آتشین و بابا شله پز و خودش بود رو برداشت تا با دیدن آن دلش کمتر براشون تنگ بشه .

وقتی صبح شد . هیچ کس نفهمید که پاندا از آنجا رفته است ، حتی مانتیس فکرش را هم نمی کرد که او همچین جراتی بخودش بدهد و جای گرم و نرمش را در کاخ یشم را با کوهستان سرد و خشن شیرکوه عوض کند واقعیت آن بود که پاندا یک چیز مهم را با خود داشت و آن اراده راسخش بود . یک پاندا وقتی تصمیمی می گیرد دیگر هیچکسی نمی تواند آن را عوض کند.
او در بیشه زار با تمساح های راهزن خداحافظی کرد و از آن ها قول گرفت در غیاب او با مردم دره صلح کاری نداشته باشند و دزدی نکنند.
پو کوه های شمال را پشت سرگذاشت .
زندان چورگام را رد کرد .
از پل در مه گذر کرد .
از دره عقرب رد شد .
وقتی خورشید به وسط آسمان رسیده بود ، به درخت بید مجنونی رسید در این لحظه او حتی به دامنه کوه هم نزدیک نشده بود . از آنجایی که پاندای شکمویی بود برای نهار خوردن زیر درخت بید سفره پهن کرد و مقدار زیادی آش رشته به یاد بابا شله پز خورد . جنگجوی اژدها پس از چرتی کوتاه به راهش ادامه داد .
آفتاب گرم بر سرش می تابید و مغزش را می سوزاند ، اما تصمیمش را سست نمی کرد .
گاهی وقت ها خودش را در رویا میدید که لاغر شده و هر چه کوفته برنجی با لوبیای داغ جلویش میگذارند ، او می گوید : یک جنگجوی واقعی با خوردن یک تکه نان و کسب انرژی کائنات میتواند خودش را تا مدت زیادی سیر و پرانرژی نگه دارد و استاد شیفو به او افتخار میکند . بعد که هوا را گرگ و میش دید ، از هپروت بیرون آمد و سرعتش را زیاد کرد تا قبل از تاریک شدن هوا به پایکوه برسد . تا این که از دور نوری دید که از کلبه ای می آمد .
آنجا خانه بز چوپان بود .




بخش سوم :
بز چوپان قبول کرد که آن شب ، جنگجوی اژدها میهمان خانه اش باشد و با هم شام بخورند . بزچوپان پاهایی قلمی و ریشی داشت که تا روی زمین می رسید . پاندا مشکلش را برای چوپان بازگو کرد و گفت که قصد دارد برای حل مشکلش به بالای کوه برود و از بزرگترین فیلسوف جهان راهنمایی بخواهد . بزچوپان به پاندای کونگ فو کار گفت که بالا رفتن از شیرکوه به این آسانی ها هم نیست و باید مراحلی را پشت سر بگذارد تا بتواند به قله برسد .
جنگجوی اژدها گفت: عجب ! کاخ یشم را با آن همه زحمت و مرارت پشت سر گذاشتم تا از یک کوه پنج هزار متری بالا برم حالا میگی مراحل هم داره ؟
اما بزچوپان گفت : حالا باید یکم به اون شکم چاقت خستگی بدی و زحمت بکشی تا از کوه بالا بری صد سال پیش اگوی هم مثل تو اومد اینجا تا مشکلش رو حل کنه ، ولی مثل یه مرد !... و آه و ناله هم نمی کرد .
پو با شنیدن این حرف ، بلافاصله گفت : من خوب میشم ، قول می دم ، قول می دم بهترین باشم ، حالا به من بگو من باید چکار کنم مراحل بالا رفتن از کوه رو برام بگو ، و بعد با لحنی بچگانه ادامه داد : بگو ، خواهش می کنم بگو ، خواهش می کنم .

بز چوپان نگاهی به پاندا کرد و به آرامی گفت : از این جا دیگه باید از کوه بالا بری ، ظهر توقف نمیکنی و به راهت ادامه میدی . هنگام غروب فردا به یک چشمه آب سرد شفافی می رسی که بهش میگن چشمه حکمت ، دست و روتو همونجا می شویی و سه بار میگی به به . شب همانجا می خوابی و قبل از طلوع خورشید بیدار میشی و به راهت ادامه میدی ، تا ظهر . سمت راست پلکان ها آشغال های زیادی جمع شده ، چاله ای روی کوه میکنی و آشغال ها رو میریزی اون تو و بعد سه بار میگی به به . هنگام غروب به درخت آزادی میرسی ، این درخت با دیگر درخت ها متفاوته ، در پایین درخت یک سوراخ بزرگ به اندازه قد یک آدم هست ، دوم اینکه برگهایش همه مثل آینه است یعنی توی برگهاش میتونی عکس خودتو ببینی!
پاندا وای بلندی از روی تعجب کشید و گفت : چه پر رمز و راز و کونگ فویی !
بزچوپان ادامه داد : در آن درخت عجیب ، خرس قهوه ای بزرگی دختری به نام نگین رو در آنجا زندونی کرده .نگین زیباترین دختر روستا و تنها فرزند کدخدای ده پایین کوه است . آزادش میکنی و قبل اینکه خرس به تو حمله کنه سه بار میگی به به اینجوری اون رام میشه و با تو کاری نداره . بعد به کوه نوردیت ادامه میدی و ظهر آن روز به یک صخره زیبا می رسی و فقط چند دقیقه وقت استراحت داری. چون هرچه هوا تاریک تر بشه ، مه دور کوه غلیظ تر میشه و امکان داره جلوی پات رو نبینی و از کوه به پایین پرت بشی و بمیری . این مرحله رو که بگذرونی به غار دانایی میرسی ، آنجا فقط پنج دقیقه وقت داری سئوالت رو بپرسی . فهمیدی ؟
پو سرش رو خاروند و پرسید : آخه چرا فقط 5 دقیقه ؟ چرا این قدر کم ؟ من کلی سئوال دارم !
بز چوپان گفت : آخه از زمانی که حکیم ارد بزرگ رو می بینی ، حکیم مداوم در حال کم رنگ شدن هست ، بعد از 5 دقیقه دیگه حکیم دیده نمیشه و تو فرصت پرسش رو از دست میدی ، فهمیدی ؟
پاندا که دهانش باز مانده بود را بست با صدایی خفه و لرزان گفت : بــــله فهمیدممم... بعدش چکار کنم ؟

بز چوپان گفت : بعد از آنکه حکیم دیگه دیده نشد ، برگرد به ابتدای غار ، آنجا یک سیمرغ بزرگ بر دهانه غار دانایی منتظر توست ، رو پشتش بشین تا او تو رو به کنار چشمه حکمت برگردونه ، شب همونجا بخواب . فرداش از آب چشمه بردار و برای نزدیکترین دوستانت بیار پایین کوه . حالا بگو حرف هام رو فهمیدی؟
پاندا گفت من می ترسم پشت سیمرغ بنشینم . در ضمن من 150 کیلویم هیچ پرنده ای نمی تونه من چاقالو رو بلند کنه .
بز چوپان گفت : اینقدر روده درازی نکن ، آب بنوش و کلوچتو بخور و بخواب ، چون فردا صبح زود باید حرکت کنی .
پاندا با خودش فکر می کرد چطور من همه سئوالاتم رو ظرف 5 دقیقه بپرسم و تازه جواب همشو بگیرم ؟ پس مجبورم مهمترین سئوالم رو بپرسم ، آره این بهتره ، مهمترین سئوال ، تا وقتیکه از شیرکوه مانند استاد اگوی پایین اومدم ، تبدیل بشم به یک جنگجوی واقعی .

صبح زود از خواب پا شد ، کوله پشتی رو برداشت و از بز چوپان خداحافظی کرد. پا بر دامنه شیرکوه گذاشت و شروع به بالارفتن کرد . هر از گاهی زیرچشمی نگاهی به کوله پشتی می انداخت . اما بعد بخودش می گفت الان وقت خوردن نیست باید حسابی راه بروم . ظهر خورشید بالای کوه رسیده بود و انگار پاندا هر چه بالاتر می رفت به خورشید نزدیک تر می شد . کوه سنگی که از سرمای شب قبل ، عین یخ سرد شده بود با گرمای خورشید داغ تر می شد. کم کم بوی گل های وحشی و کوهی به مشام جنگجوی اژدها می رسید و حالش را بهتر می کرد . کوه آنقدر بلند بود که به ابرها می رسید و نمی شد قله آن را براحتی دید . هر از گاهی پرنده ها که از کنار کوه می گذشتند ، وقتی می دیدند پاندایی از کوه بالا می رود ، تعجب می کردند . پاندا نیز در هنگام کوه پیمایی اش گیاهان و پروانه های زیبایی را می دید که تا بحال نمونه شان را اصلا در دره صلح ندیده بود .
گاهی جنگجوی اژدها دلش برای بابا شله پز و استاد شیفو و دوستانش در قصر یشم تنگ می شد . پو قلب بزرگی داشت و هر چه هم که مسخره اش می کردند ، باز هم پنج آتشین را رفقای واقعی خودش می دانست و آن ها را دوست داشت .

هوا کم کم در حال تاریک شدن بود ، پاندای کونگ فو کار در این مدت ، حتی یک بار نگاه به پشت سرش نکرده بود. زیرا می ترسید با دیدن دره صلح دلش برای دوستانش بیش از آن تنگ شود .

هنگام غروب ، بعد از بالا رفتن از صخره ای بزرگ و سخت به زمین مسطح و بزرگی رسید که چشمه حکمت در میانه آن قرار داشت و مانند هزاران الماس می درخشید . جنگجوی اژدها کنار سنگ بزرگ کنار چشمه نشست و به آب خیره شد .
یاد بزچوپان ریش دراز با آن ساق های قلمی اش افتاد که می گفت : رویت را بشوی و سه بار بگو به به !

پو دستان کپلش را در آب سرد و یخ فرو برد و صورتش را شست و گفت : یخ زدم یخ زدم یخ زدم !!! وقتی متوجه اشتباهش شد دوباره دستش را در چشمه سرد فرو برد و به صورتش زد و با لرز گفت : بـ ـه بـه به به بـــه بـ ـه
ناگهان احساس کرد طوفانی از سر تا پایش گذر کرد و او را به فکر فرو برد خودش را به طرف سنگ بزرگ کشید و تکیه داد و در همان حالت خوابش برد .




بخش چهارم :
صبح صدای یک پرنده با منقار دراز و بال های بنفش او را بیدار کرد : اگه میخوای به سفرت ادامه بدی باید زودتر بلند شی !
جنگجوی اژدها خودش را تکانی داد : خیلی خستم...ولی به پای تمریناتی که استاد شیفو میده نمی رسه !
پرنده به او گفت : پس تو توی قصر یشم زندگی می کنی ؟چه دلیلی داشت که پا تو این کوه خشن و سخت بزاری ؟
پاندا کمرش را صاف کرد و گفت : دلایل زیـــادی بعد خمیازه ای کشید و دستی به شکمش کشید .
پرنده گفت : اوه متوجه منظورت شدم و بال زد و دور شد .
جنگجوی اژدها که با دست کشیدن به شکمش یاد صبحانه اش افتاده بود ، چند تا هلو از کوله بارش برداشت و به یاد استاد شیفو چند قطره اشک ریخت . بعد از چشمه حکمت کمی آب نوشید و شروع به دویدن کرد . ولی انگار کوه تمامی نداشت با خودش میگفت چه خوب میشود زودتر به قله برسد .
ظهر شده بود و پاندای کونگ فو کار اطرافش را با دقت نگاه می کرد تا نشانی از آشغال هایی که بز چوپان به او داده بود بیابد . دو روز از آغاز سفرش گذشته بود و او نصف کوه را پشت سر گذاشته بود که می شد گفت دو هزار و پانصد متر را کوه نوردی کرده بود . بالاخره بوی بدی پاندا را متوجه خود کرد . او سرعتش را به طرف بو زیاد کرد .
بالاخره تلی از آشغال را روی سنگ مسطحی دید . پاندا دستش را روی سنگ کشید و با خود فکر کرد که چگونه می تواند روی آن چاله ای بکند . او چشمانش را چرخاند و نگاهش روی مقداری خاک که چند متر دورتر ریخته شده بود ثابت ماند . وقتی به آن جا رسید و دید زمین آنجا نرم تر است با ناخن هایش گودالی کند و زباله ها را درون آن ریخت و رویش را با خاک پوشاند . بعد مثل قبل گفت : به به ، به به ، به به
بناگاه نسیم خوش بویی تمام وجودش را فرا گرفت . حس می کرد سرشار از عطر گل ها شده است . بر روی تخته سنگی نشست و دست هایش را باز کرد . حس غریبی داشت . پروانه های زیبا بدورش می چرخیدند . آرام آرام با پروانه ها به پرواز در آمد رقص عجیبی بود بین او و پروانه ها و نسیمی که او را در بالای آن تخته سنگ می چرخاند . لحظاتی بر این منوال گذشت ، لحظاتی که پو هیچ گاه به چنین زیبایی حس نکرده بود .
صدای پرنده عجیب او را بخود آورد که می گفت : باید عجله کنی چون زمانت بسرعت در حال طی شدن است .
پاندا به او خیره شد و گفت : اوه دوست دو بالم !
پرنده گفت : دو بال ؟ مگر پرنده سه بال یا چهار بال هم داریم؟
پو خنده اش گرفت : خوب من اسمت رو نمیدونم برای همین بهت گفتم دو بال
پرنده گفت : مهم نیست که به من چه اسمی می دی ، مهم اینه که الان دیرت شده و تو اینجا وایستادی و داری با من حرف می زنی .
پاندا از جاش پرید و گفت : اوه اوه راست میگی و کوله پشتیش را روی پشتش انداخت و در حالی که به طرف بالا می دوید گفت : می خوام از حالا بهت بگم شنگ! آره شنگ قشنگه چون خیلی گوگولی مگولیه
پرنده در حالی که بالای سر پو پرواز می کرد به پو گفت : شنگ هم قشنگه .

پاندا انگار از دیدن چیزی روی کوه شوکه شد ، گفت : وای شنگ چه رد پاهای بزرگی! اینا چیه اینجا ؟

شنگ جواب داد : این ها جای پای غول داستان جک و لوبیای سحر آمیزه ، سال ها پیش اومده بود شیرکوه از حکیم ارد بزرگ جواب بگیره .
پو در حالی که نفس نفس می زد پرسید : آخه شنگ ، اون غول از حکیم ارد بزرگ چه چیزی می خواست بپرسه ؟
پرنده گفت : غول اعتماد به نفسشو از دست داده بود . چون جک مرغ تخم طلا و چنگ سحر آمیزش رو دزدیده بود و غول روزهای سختی رو پشت سر می گذاشت .

وقتی غول از کوه برگشت ، یه غول دوست داشتنی شده بود .
بعد به آسمان نگاه کرد و گفت : داره دیرت میشه ، بیشتر از این وقتتو نمیگیرم و بال زد و از پاندا دور شد.
پو فریاد کشید : آخه اون غول بی شاخ و دم رو چطور سیمرغ تونست بیاره پایین ؟؟
پرنده از دوردست جواب داد : سیمرغ قوی تر از حرف هاست...
پاندا زیر لب گفت : پس من برای سیمرغ مثل یک جوجه ی گوگولی مگولیم!
پاندای کونگ فو کار چون خیلی فکر کرده و از مغزش کار کشیده بود ، چند تا نون برنجی برداشت و به راهش ادامه داد ... یکهو صدای : آهای ! شنید سرش را به اطراف چرخاند و و وقتی کسی را ندید به راهش ادامه داد.
باز دوباره شنید یکی گفت : حواست باشه کجا پاتو میزاری ! پاندا روی زمین نشست تا موقعیت را ارزیابی کند . دوباره صدای خفه ای را شنید که می گفت : خودتو جمع کن خفم کردی!
پاندا بلند شد و زیرش را نگاه کرد ، دید یک گل وحشی با گلبرگ های صورتی خیلی قشنگ را له کرده ولی آسیبی بهش نرسیده بود .
گل وحشی با سرفه گفت : حتی شرک و غول لوبیای سحرآمیز هم این بلا رو سر من نیاورده بودن...اوهو اوهو...آخه چطور دلت اومد روی من بشینی ؟ جنگجوی اژدها کمی نوازشش کرد و عذرخواهی کرد . گل کوهی او را بخشید و گفت : بالاخره پاهای تو که به ظرافت سیندرلا و سفید برفی نیست... ازت توقعی ندارم ، ولی مواظب راه رفتنت باش ! پاندای کونگ فو کار قول داد که مواظب باشد و بعد با سرعت بیشتری به راهش ادامه داد.




بخش پنجم :
ساعتی گذشت هوا کم کم رو به تاریکی بود در این حین ناگهان صدای فریادهای دختری را از نزدیکی اش شنید. سرعتش را بیشتر کرد تا به منبع صدا نزدیک تر شود . اوه در نزدیکی او درخت زیبای آزادی قرار داشت که با برگ های آینه ای چون عروسی زیبا بر دامنه شیرکوه می درخشید و همانطور که بز چوپان گفته بود ، در پایین آن حفره ای قرار داشت و صدای جیغ ها مربوط به دختر کدخدا نگین بود .

نگین دختر بسیار زیبایی بود . موهای او خرمایی رنگ تا به کمرش بود و لباس نخی دامن دار پوشیده بود . نگین چشمانی عسلی و ابروانی کشیده و قهوه ای و پوستی سفید داشت لبان او سرخ رنگ و نازک بود و در اثر داد زدن گونه هایش چروک افتاده بود .
و خرس قهوه ای بیخیال روبروی او نشسته بود و عسل میخورد .
دختر گفت : ای خرس چاقالو ! چقدر به فکر خوردنی اصلا تو عقل هم داری آیا هیچ کار دیگه ای تو زندگیت غیر از دزدیدن من و خوردن عسل تو زندگی پر بارت انجام دادی ؟
خرس زبانش را به دماغش کشید .
وقتی چشم نگین به پاندا افتاد : آهای تو قهرمان اومدی منو نجات بدی ؟آیا تو همون کسی هستی که میخوای منو خوشبخت کنی؟ تو همون شاهزاده رویاهای من هستی ؟پس اسب سفیدت کجاست ؟
پو با چشمانی گرد و شگفت زده گفت : ببین خانم من اینجا اومدم فقط نجاتت بدم... خواهشا دست از سر من بردار! من هیچ پولی ندارم. شاهزاده هم نیستم. اسم من پو هست ، یه عده هم به من میگن جنگجوی اژدها. هیچوقت هم یک اسب نداشتم ، چه برسه به اسب سفید !
نگین گفت : پس برو دنبال کارت نمیخواد منو آزاد کنی! و دوباره شروع کرد به جیغ کشیدن و داد زدن سر خرس قهوه ای که خرس شکم گنده چاقالو چرا هر دفعه منو میدزدی میاری توی این درخت ؟ خوب اگه از من خوشت میاد با یک اسب سفید بیا خواستگاریم ، قول میدم بیست ، سی باری که بیای خواستگاریم دیگه بهت نگم میخوام ادامه تحصیل بدم!

خرس قهوه ای انگار چیزی از حرف های او سر در نمیاورد زبان بزرگش را بدور پوزه اش می کشید و گاهی هم آن را به دماغش می رساند و همینطور بیخیال روبروی نگین نشسته بود و عسل میخورد. نگین با داد و فریاد میگفت : خرس بی ادب ، برای بار هزارمه که منو می دزدی فردا مدرسـه دارم میفهمی؟مدرسـه!
صبح یه امتحان مهم ریاضی دارم که معلمش خیلی گند اخلاقه و همش دنبال بهانه میگرده که منو رد کنه ، اگه رد بشم اونوقت خودم با همین دستام خفت می کنم...
خرس در حالی که انگشتان عسلیش را می لیسید ، با حالت گنگی به او نگاه می کرد .
این حرکت خرس باعث عصبانی تر شدن نگین می شد و جیغ های بلندتری می کشید.

پو فریاد کشید و با صدای محکمی گفت : ااااه... بسه دیگه ، سرم رفت! دختر خانوم من وظیفم اینه که تو رو آزاد کنم و برای همین اینجا هستم !
پاندا به طرف قفس رفت تا شاخه های بزرگی رو که در مقابل سوراخ درخت قرار داشت را بردارد که صدای خرناس های خرس قهوه ای را از پشت سر شنید ، برگشت و دست های بزرگ خرس قهوه ای را در بالای سرش دید که بسرعت در حال پایین آمدن بودند . سرش را عقب کشید و چند بار به تندی گفت : به به ، به به ، به به ...
پاندا حس کرد از درونش فریاد بلندی به هر طرف در حال پرت شدن است ، انرژی که تمام برگ های آینه ای درخت آزادی رو به رقص در آورد... به خودش که آمد دید خرس قهوه ای مثل گربه ی ملوس دوباره در سر جایش نشسته و با کندوی گرد عسل مشغول بازی و لیسیدن آن است .
جنگجوی اژدها که حالا اعتماد به نفسش هزار برابر شده بود ، رو به دختر کرد و گفت ببین خانم محترم ! من خودم کلی گرفتاری دارم . موندم با این شکم گُنده ام چیکار کنم... تو میخوای خودتو به من آویزون کنی ؟! بابا من خودم با بدبختی یه اتاق کاغذی تو قصر یشم گرفتم ، تازه کمک خرج بابا شله پز هم هستم گاهی میرم براش گارسونی می کنم ، تازه همه از من توقع دارند که باید همه مشکلاتشون رو در دره صلح و خارج از اون حل کنم... می بینی من از خودم نیستم. تنها چیزی که از خودمه و بخاطرش همیشه مسخره میشم همین شکم گنده ایه که دارم ...
در حالی که این حرفها رو می زد ، شاخه ها رو هم کنار زد و نگین رو از سوراخ بیرون آورد . نگین گفت تو کجایی هستی ؟
پو گفت : گفتم که از دره صلح
دختر گفت : دره صلح کجاست ؟
پو گفت : توی چینه
نگین گفت : تو برای حل مشکلت از چین اومدی ایران؟! راستی چرا چشات کوچیک نیست ؟
پو گفت : چشمام ؟ و بعد با دستای تپل مپلش به چشاش دست کشید ...
پو دوباره گفت : مگه چشونه ؟ خیلی گوگولی مگولین . اینطور نیست ؟
نگین گفت : هیچی خوبه. شانست گرفت من شوهر پولدار مولدار می خوام نه یکی مثل تو . و با این حرف ناگهان در آن تاریکی غیبش زد!

نیلوفر عشیری

رتبه : 109382
امتیاز : 61
سن : 29
شهر من : تهران

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Empty رد: داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید

پست من طرف نیلوفر عشیری الثلاثاء يوليو 07, 2015 2:34 pm

پاندا شکمش را بالا انداخت. تمبانش را بالا کشید و به خرس قهوه ای نگاهی کرد و گفت : با اجازت من امشب روی این درخت خوشگل می خوابم و پرید روی یه شاخه بزرگ درخت .
خرس قهوه ای در سکوت به او خیره شد و باز سرش رو آورد پایین و با کندوی عسلش بازی کرد .

جنگجوی اژدها دراز کشید و زیر چشمی نگاهی به خرس کرد و گفت : خوش بحالت که تو عسل داری...
بعد چندتا کوفته لوبیایش را از کوله پشتیش بیرون آورد ، در دهانش گذاشت و گفت : عجب مزه ی معرکه و کاردرستی داره! و کم کم خوابش برد .
صبح خیلی زود با صدای مهیبی از خواب بیدار و بلند شد . بطوریکه محکم سرش به شاخه بالای سرش خورد . بعد فهمید صداها بخاطر مشت خرس قهوه ای بوده است . او پشت سر هم به درخت مشت می کوبید . جنگجوی اژدها به به گویان از کنار او رد شد و به راهش ادامه داد .

صدای پرنده ای از بالای سر شنید ، آسمان را نگاه کرد و پرنده شگفت انگیز بنفش را دید همونی که بهش شنگ می گفت . پرنده به او گفت : داری به قسمت سخت کار نزدیک می شی مراقب باش
پو گفت : دیگه چه آشی واسم پختین ؟
بعد یاد آش شله قلم کار بابا شله پز افتاد و چند ملاقه برداشت .
پرنده به او گفت : هی جنگجوی اژدها زیاد شکمت رو سنگین نکن. باید با خطرات زیادی روبرو بشی. با غروب خورشید ، مه در قله کوه لحظه به لحظه زیادتر می شه و قدرت دید پایین میاد... دره های عمیق ، ارواح سرگردان ، جیغ های وحشتناک در پیچ اشباح منتظر تو هستند . آن ها سعی می کنن تو را از هدفت دور کنن تا به عمق دره پرتاب بشی .

پو به فکر فرو رفت گفت : پس از این جا من با پری های دریایی مرگبار روبرو هستم .
پرنده گفت اینها پری دریایی نیستند! اونجا وهم و تردید خودت به خودت حمله می کنه . باید خودت رو از دست افکار خودت حفظ کنی تا سقوط نکنی !

پو آهی کشید و گفت : چرا همه دردسرا باید واسه من پیش بیاد آخه ؟؟؟...
ولی داد و فریاد کاری را حل نمی کرد و اگر این همه راهی را که آمده بود ، بخاطر چند تا ارواح روانی بر میگشت ، یک بزدل بود .
ولی نه او جنگجوی اژدها بود و برای رسیدن به خواسته اش باید این سخت ترین مرحله زندگی اش را طی می کرد . جنگجوی اژدها با نگاهی نافذ و شکمی سفت ، دست به حرکتی حماسی زد که اجرای آن از کمتر کسی ممکن بود . پوی دلیر و شجاع ، خوب حواسش را جمع کرد و برای هرگونه خطری آماده شد . تاریخ درباره او قضاوت خواهد کرد.
لاشخور ها از دور به پاندا نگاه می کردند و با صدایی نخدار می گفتند : توپولی ما پایین دره منتظرتیم ! بپر پایین آره... بپر تو می تونی تو می تونی!! بپر جیگر! چه جیگری هستی کلی باید بعد از خوردنت دوغ بخوریم تا چربی منقارمون پاک بشه !
پو توی دلش می گفت : کور خوندین من از این کوه بالا میرم و شما هم هیچوقت نوک و منقارتون با گوشت من چرب نمی شه !
جنگجوی اژدها بی هیچ توقفی به راهش ادامه داد . زیرا پو تصمیمش را گرفته بود و دیگه تردیدی در مسیر رسیدن به هدفش نداشت .

روز به نیمه رسیده بود که به صخره سنگ زیبایی رسید که زیر نور خورشید مانند جواهرات می درخشید .
خوشحال بود که دیگر مجبور نیست جان کسی را نجات دهد یا روی کوه آشغال جمع کند و یا صورتش را با یخ بشوید . شکم او مانند شیری می غرید. زیرا چندین روز بود که پو به خورد و خوراکش چندان رسیدگی نمیکرد . پاندا روی سنگ نشست و سفره اش را پهن کرد و چند عدد نان برنجی چسبونکی برداشت و در دهان گذاشت. چه لذتی داشت بر فراز کوهستان نان برنجی خوردن آن هم از نوع چسبونکی اش! فوق العاده لذت بخش بود... پس از کمی سرخوشی و آواز خوانی و شنیدن پژواک صدای خود ، ناگهان به یاد هشدار هایی که پرنده به او داده بود افتاد .




بخش پایانی : بلند شد و سفره را جمع کرد و به راهش ادامه داد . هر چه می گذشت ، سنگ ها و صخره ها بیشتر و تیزتر می شدند و حالت ترسناکی بخود می گرفتند .
بوته های کوهی انبوه تر میشدند ، گویی می خواستند پاندا را در خود ببلعند . کوه هم انگار از شجاعت پو تعجب کرده بود . پس از مدتی پاندا متوجه شد که خطر در کمین است ، زیرا هر از گاهی سایه هایی میدید که بسرعت از کنارش می گذرند... صدای زمزمه ها و زوزه باد او را نگران می کرد . هر چه از نور خورشید کاسته می شد ، قله شیرکوه حالت وحشتناکتری بخود می گرفت ، انگار پا به قلمرو اشباح گذاشته بود . در همین اوهام بود که صدای جیغ گوشخراش دختری از پشت سرش بگوشش رسید ، بسرعت سرش را برگرداند اما کسی را ندید . دوباره صدای فریاد ها و خنده هایی دیوانه وار گوشش را پر کرد . سعی کرد به آن ها توجهی نکند ، زیرا پرنده گفته بود که اگر او را از مسیرش منحرف نکنند ، نمیتوانند آسیبی به او برسانند . در همین احوال بود که صدای ببری را شنید :
هی پو تو اینجا چیکار میکنی ؟؟ استاد شیفو همه دره صلحو بخاطرت زیر پا گذاشته اونوقت تو روی این کوه بلند برای چی اومدی؟
پاندا ببری را از لای شاخ و برگ درخت ها دید . او خیلی خوشحال شد که بالاخره آشنایی را پس از مدت ها می بیند و با صدای بلندتری فریاد زد : هی ببری خودت در شیروان و شیرکوه ایران چیکار می کنی؟؟ چه اتفاقاتی برای دره صلح افتاده؟؟ چه خبر از بابا شله پز؟؟ استاد شیفو وقتی فهمید من نیستم چیکار کرد؟؟ اعضای پنج آتشین دلشون برام تنگ شده؟؟ تمساح های راهزن همونطور که من گفتم دست از دزدی برداشتن؟؟ چی شد که تو اومدی اینجا؟؟ مانتیس بهت گفت؟؟
و با هر سوال به ببری نزدیک تر می شد اما ببری دورتر : هی پاندا تو عادت داری اینهمه سوال می کنی؟ بعدا جواب همه سوالاتو خواهی گرفت... حال همه ما توی دره صلح و کاخ یشم خوبه و فقط منتظریم که تو دست ازین دیوونه بازیات برداری و برگردی سر تمرین .
پاندا گفت : ببری من دارم میرم پیش حکیم ارد بزرگ تا فرهیخته و دانا بشم ، مثل استاد اگوی . به تو هم پیشنهاد میکنم که با من بیای تا دو تامون تبدیل بشیم به استاد پو و استاد ببری . میتونیم خودمون یسری شاگرد داشته باشیم و تربیت کنیم و هیچ خلافکاری حریف ما نمیشه . و به ببری نزدیک تر شد
پو دوباره صدای جیغی را شنید . ببری گفت : هی من همین الانم یه استاد هستم و اگه تو نیومده بودی جنگجوی اژدها هم بودم! پس هیچوقت سعی نکن طرف منو بگیری انگار که من کمتر از توام.
صدای خفه ی یک گل وحشی را شنید : "صبر کن"
پاندا یک لحظه ایستاد و به حرف او فکر کرد.
ببری گفت : بیا پاندا... زود باش بریم به دره صلح...
پاندا یادش آمد که از مسیرش بکلی منحرف شده است . نگاهی به ببری که لبخند میزد انداخت . ناگهان یادش آمد که ببری با آن چهره خشن و سردش هیچگاه لبخند نمیزند. سرش را پایین انداخت و چیزی که دید او را به وحشت انداخت و باعث شد فریادی بلند بکشد . زیر پایش دره ای عمیـــق وجود داشت که مه و فضای تاریک مانع دید عمق و انتهای آن می شد! شک نداشت که اگر یک قدم دیگر پیش رفته بود مرگش حتمی بود . وقتی غروب خورشید را دید یادش افتاد که خیلی دیر شده است و او الان باید نزدیک غار دانایی میبود ولی حالا برخلاف چیزی که تصورش را میکرد ، گوش به حرف ارواح خبیث داده بود و راهش را گم کرده بود . بسرعت برگشت و سعی کرد بیاد بیاورد که از کدام طرف رفته بود . اما صدای ببری را از پشت سر می شنید که می گفت : هی پووو چرا داری فرار می کنی ؟مگه نمیخوای بری به کاخ یشم ها؟ تو باید برگردی ...تو باید برگردی ی ی ی ی!!ها ها ها ها ها....
ترس باعث شده بود که پاندا سرعتش را بیشتر بکند . او می دوید ولی نمیدانست بکجا ! تنها میدوید و فکر می کرد که عاقبتش چه خواهد شد؟ آیا جان سالم بدر خواهد برد ؟ هر از گاهی صخره های آشنایی را می دید که نشان می داد قبلا از آنجا رد شده است . جنگجوی اژدها هیچ گاه مسیریاب خوبی نبود . اما میدانست اگر بایستد ، ارواح او را منحرف خواهند کرد و بسوی دره ها خواهند کشید . او همانطور که میدوید با خودش فکر می کرد که آیا تنها کوه را دور میزند یا به غار دانایی نزدیک میشود؟ داشت کم کم امیدش را به همه چیز از دست میداد که ناگهان صدایی را از زیر پایش باز شنید که می گفت : خرس مهربون راتو گم کردی؟

پو که دقت کرد دید همان گل صورتی پایین کوه که یک بار بر روی او نشسته بود ، آنجاست . تعجب کرد از گل پرسید : تو گل هستی! چطور از پایین کوه اومدی بالای کوه؟ گل کوهی خندید و گفت : در شیرکوه گل ها هم راه می روند. چون خرس مهربونی هستی میخوام راه رو بهت نشون بدم ، از همین جا برو بالا و دیگه دور کوه نچرخ! کمی که بری بالاتر ، غار دانایی رو می بینی... زود باش که وقت نداری . چند قدمی که از کوه بالاتر رفت . ناگهان کمی دورتر دهانه غار بزرگی روی صخره ای توجهش را جلب کرد . دانست که این همان غار دانایی است که بخاطر آن روز ها در کوه سختی کشیده است . نور امید در درونش تابیدن گرفت. شدیدا هیجان زده بود ، به طرف غار دوید . نوری زرد و طلایی از غار دانایی به بیرون می تابید. در مقابل غار ایستاد و به درون آن خیره شد .

از چیزی که می دید شگفت زده بود ، ناخودآگاه از عمق وجودش فریاد زد وااااااای چه پر رمز و راز و کونگ فویی ، دهانه غار دانایی همانند نگاه از پشت لنز بزرگترین تلسکوب جهان بود .میلیون ها کهکشان و بی نهایت اخترها و ستارگان بسیار زیبا دیده می شدند . کهکشان هایی که همچون توده ابرهای رنگین و بسیار زیبا ، نور افشانی می کردند ، غار دانایی عمق نداشت. پو فقط سرش را به داخل جهانی بی انتها به نام غار دانایی فرو برده بود ، اما احساس می کرد سرش را از درون یک تخم مرغ بسیار بسیار کوچک بیرون آورده و به جهانی بی انتها می نگرد . جهانی که زمین ما با همه بزرگی اش ، ذره گردی هم در برابر چیزی که می دید ، نبود .
با خودش گفت در این عالم بی انتها من چطور ظرف پنج دقیقه حکیم ارد بزرگ را پیدا کنم آخه ؟
ناگهان صدایی را از پشت سرش شنید : پرسش ات چیست ؟
پاندا رویش را برگرداند. چهره مهربان مردی را می دید که موهایی بلند و سفیدی دارد و با تبسمی بر لب به او نگاه می کند.
باز از تعجب گفت : وااااااای!! چه پر رمز و راز و بعد از لحظه ایی سکوت ادامه داد :
من پو هستم جنگجوی اژدها . آمدم تا مهمترین سئوال زندگیم رو بپرسم . حکیم بزرگ ، من از دست شکمم ناراحتم ، باعث شده من همیشه تحقیر بشم... من موندم باهاش چیکار کنم ؟ من حتی نمی تونم پاهام رو ببینم !

حکیم گفت : تا به امروز پدر و مادرت را دیده ای؟
پو گفت : مادرم رو که نه... اما بابا شله پز رو دیدم!
حکیم گفت : همه پانداها همانند هم هستند . به همین گونه و در همین اندازه ، پس آنچه هستی را بپذیر و به آن ببال ...
حکیم ادامه داد : از درخت سیب ، تنها سیب زاده می شود و از درخت هلو ، تنها هلو .
وجودت از مهر پدران و مادرانت لبریز است ، آن را به همین زیبایی به آیندگان هدیه ده ، آنچه بر شما ، زیبایی دو چندان می بخشد مهربانی و آزادگی است. پس ((به همگان مهربانی ، شادی و آزادی را ارزانی دار ...))
پو به زمین خیره شده بود و صدای حکیم را چون شاگردی مطیع گوش می داد. سرش که بالا آورد ، دیگر حکیم آنجا نبود .

پو لرزش تک تک سلولهای بدن خود را حس می کرد تمام موهای تنش از آنچه دیده بود ، سیخ شده بودند. گویا چشمانش غرق شده بودند ، غرق از حجم بی نهایتی که از دنیای دانایی دیده بود . پو کم کم به خود آمد ، دید چند قدم آنطرف تر ، پرنده بزرگی را که به افق نگاه می کند ، جلو رفت و گفت : وای! شما حتما سیمرغ هستین !؟
اما پرنده همچنان ساکت بود .
پو باز گفت : من پو هستم .
اما باز سیمرغ چیزی نگفت.
پو آرام بر پشت سیمرغ نشست و دستانش را دور گردن سیمرغ گرفت تا به پایین پرتاب نشود .
کمی این پا و آن پا کرد ، دید پرنده سرش را برگردانده و به چشمهای او نگاه می کند . در عمق چشمهای سیمرغ یک مهر مادرانه و عاشقانه وجود داشت . پو تا به امروز نمی دانست در درون چشم ها چنین انرژی خاصی وجود دارد .
پو گفت : وااای! چه چشمهای مهربونی دارین !
سیمرغ چشمهایش را بست و باز کرد . انگار داشت به پو می گفت : درس حکیم را فراموش نکن .
پاندا باز سرش را پایین آورد . دید بر روی تخته سنگ کنار چشمه حکمت نشسته است . شگفت زده شد .
گفت : سیمرغ مهربون که بال نزده بود ، چطور من اومدم پایین !
دقایقی مات و مبهوت بود . کمی از آب چشمه خورد و سفره اش را باز کرد و آخرین کلوچه هایی که آورده بود را خورد .
صدای پدرانه بزرگترین فیلسوف جهان حکیم ارد بزرگ در گوشش همچنان تکرار می شد که : ((به همگان مهربانی ، شادی و آزادی را ارزانی دار ...))

ده سال بعد :
از سراسر چین ، قوی ترین جوانان برای آموختن پیشرفته ترین سبک کونگ فو نزد استاد پو می آمدند تا آن را بیاموزند . در روز نخست فصل تابستان ، استاد شیفو و پنج آتشین به دیدار استاد پو در کاخ فیروزه رفتند. صدای استاد پو با شاگردانش را همزمان با اجرای فرم های رزمی می شنیدند : ((به همگان مهربانی ، شادی و آزادی را ارزانی دار ...))
مانتیس گفت : این جمله حکیم ارد بزرگ به استاد پو نبود ؟ استاد شیفو با تکان دادن سر گفت : آری همین سخن ارزشمند فیلسوف ایرانی بود .


پایان


نظرات شخصیت های مختلف در مورد این نوشته :


نوشته: خانم بزی
اوه.....اووووو....هههه....من الان چی بگم ؟


نوشته: روح استاد اگوی
پسرم ... کارخوبی کردی که به پیش حکیم رفتی ... من میدونستم که تو بالاخره جایگاهتو پیدا میکنی ...حالا دیگه من باید برم و با شکوفه هلو به پرواز در بیام ... یادت باشه گذشته ... گذشته . آینده هم معلوم نیست . پس دم رو دریاب . اسمش دمه چون زود میگذره ...


نوشته: پسر دائودای
بابا اختراع " اژدهای خشمگین آتشین پرواز آسمان کوه های سرد و مه گرفته " بالش شکست . هاااا... من میرم بخوابم


نوشته: استاد افعی
ظاهرا ما همیشه باید پنج اتشین باقی بمونیم پس ظاهرا نقاشی های من از شکم چاق پو کارشو کرده و اون به این فکر افتاده که بره حکیم ارد بزرگ. ها؟ خوشحالم .


نوشته: شنگ
هی جنگجوی اژدها تو حق نداری اسم منو رو هر کسی دلت خواست بذاری من شنگ هستم بالاخره پتک یائو رو پیدا میکنم و در یک صبح آفتابی دره صلحو نابود میکنم .
O-O


نوشته: پینگ
عمو تایلانگگگگ مدت ها بود که دنبال شما می گشتم پس شما زنده اید ؟ من به قصر یشم رفتم و کونگ فو یاد گرفتم میتونم به شما کمک کنم


نوشته: پینگ ( بابا شله پز )
هی هی اون پسر منه می بینیدش ؟ اون بالاخره برای خودش کسی شده . قربونش برم . وقتی رفت به شیرکوه کار و کاسبی من کساد شد آخه پو نبود که کاسه های آشو ببره سر میز . سود شله پز خونه 10 درصد افت کرد امیدوارم دیگه به سرش نزنه مسافرت کنه آخه من گارسون از کجا بیارم ؟


نوشته: استاد لک لک
پاندا خیلی تنبله و همش نوبت جاروکشیدنشو میندازه گردن من اصلا ازین کارش خوشم نمیاد.


نوشته: شاهزاده میلی
من شاهزاده هستم . اجازه نمیدم شما به پو توهین کنین اون مهربونه جون منو نجات داده و کوفته لوبیاهاشم خوشمزس . میدم سرتونو ببرن میدم بندازنتون تو اصطبل میدم بندازنتون تو طویله . میدم خودتون سرتونو ببرینننن . هر چی که من میگم فهمیدیننننننننننن؟؟؟


نوشته: استاد چایو
نظر دادن برای هر چیزی باید بر اساس نظم قایده و سنت باشه ، اینجا هیچ کدوم ازینا رو نمیشه دید . شیفو ، جونجی شما دو استاد بزرگ چین هستید باید بین خودتون تعامل و توفق برقرار کنید .
دوباره میام و روند پیشرفتتونو بررسی میکنم .


نوشته: استاد جونجی
شیفو تو فقط بفکر آرامش و تربیت کردن شاگردات هستی آدم قدرت طلبی نیستی ولی من هستم و دنبال یک فرصتم تا شماها رو از قصر یشم بیرون کنم ومن بشم استاد جدید قصر یشم .


نوشته: استاد مانتیس
پو همیشه قلب مهربونی داشته و به همه کمک میکنه . حتی با این که از چوب تمرین کونگ فوی من بعنوان خلال دندون استفاده می کنه دست پخت واقعا خوبی داره و سوپ های خوشمزه ای می پزه با این که خیلی شکمویه اما من شجاعتش و ارادش رو در رفتن به شیرکوه رو تحسین می کنم اون واقعا از همه ی ما بهتره ( نه واقعا )


نوشته: استاد شیفو
با این که من اول اعتقادی به این پاندا نداشتم اما حالا بعد از گذشت سال ها میتونم بگم که اون بهترین شاگرد من بود . من بهش افتخار میکنم اون خیلی زود کونگ فو رو یاد گرفت و تونست تایلانگ رو شکست بده. باورش غیر ممکن بود ولی حقیقت داشت . حالا وقتی دور از چشم همه تمرکز می کنم و چشمانم را می بندم واقعا به آرامش می رسم.


نوشته: فانگ هونانگ
هی جنگ جوی اژدها هنوز باور نکردی که حق با من بود؟ شیطانی نشدی؟ این اتفاق همیشه برای قوی ترین ها میفته و تو رو به خباست وسوسه می کنه سعی نکن اونو مخفی کنی نیروی ویرانگری که توی وجودته میتونه دنیا رو تکون بده .
با این که تو قفس شکل جغد رو روی من انداختی و سرم رو شیره مالیدی و فرستادیم زندان چورگام اما باز هم من حاضرم در صورت روی آوردن تو به خباست و بدی کمکت کنم و هفت حرکت غیر ممکن رو بهت باد بدم ...هاهاهاهاها....


نوشته: تمساح راهزن
هی جنگجوی اژدها درسته که ما به تو قول دادیم تا زمانی که نیستی دزدی و غارت
نکنیم اما باور کن که این شغل ماست دوست من بدون اون کار در آمدی نداریم و خرجمون درنمیاد . نه نمیاد . لطفا ما رو ببخش .
از طرف تمساح راهزن . گری و بقیه


نوشته: استاد میمون
با اینکه پاندا غذای من رو میخوره و شمشیرمو میشکنه اما دوست خوبیه ...
پی نوشت : من اصلا نگفتم جنگجوی اژدهای خوبیه .


نوشته: تموتای "پادشاه چیدان"
اهوم...اهوم...من تموتای هستم پادشاه بی رقیب چیدان هیچ کس حق نداره به دوست من توهین کنه پاندا کاملا هم لیاقت جنگجوی اژدها بودن رو داره چون سه بار تا حالا من رو شکست داده گرچه اون موقع سرما خورده بودم.
بنابراین هر کس با پو مشکلی داره با شاخ های من طرفه..


نوشته: استاد دایودای
ها ها این اختراعی که تو داستان نوشتین اختراع قدیمی منه . جدیدا یه اختراع دیگه درست کردم که دنیای کونگ فو رو برای همیشه نابود می کنه . و اون اسمش اینه " اژدهای خشمگین آتشین پرواز آسمان کوه های سرد و مه گرفته "
ببینم ترس و وحشت به دلتون افتاد؟ راستی. پسرمم کمکم می کنه داره یچیزایی یاد میگیره .


نوشته: تایلانگ
کی گفته که اون پاندا منو شکست داد؟ من با فن انگشت کوچیک فقط اذیت شدم . بدنم کوفته بود و سرما هم خورده بودم . بالاخره یه روزی بر می گردم به قشر یشم و جنگجوی اژدها میشم شماها هیچکدوم لیاقت ندارید . من برمیگردم و دره صلحو نابود می کنمممممم.


نوشته: استاد ببریاین درست نیست پو کاملا اتفاقی به قصر یشم اومد . اون پاندای چاق و خپل حقش نبود که جنگجوی اژدها بشه این حق من بود من سال ها زحمت کشیدم کونگ فو کار کردم تمرین کردم در حالی که پو حتی نمیتونست پاهاشو 180 باز کنه! استاد اگوی انگشتش بطرف من بود داشت بمن اشاره می کرد کاملا مطمینم اما اون پاندا خودشو انداخت بین ما و همه فکر کردن که چی؟ که اون جنگجوی اژدهاست؟ هاها هنوزم میگم که پو شایستگی و لیاقت جنگجوی اژدها بودن رو نداره حتی با وجودیکه تایلانگ رو شکست داد .

What a Face khanandh

نیلوفر عشیری

رتبه : 109382
امتیاز : 61
سن : 29
شهر من : تهران

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید Empty رد: داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید

پست من طرف سوگند سهرابی الثلاثاء يوليو 07, 2015 5:03 pm

نیلوفر عشیری نوشته است:یکی دیگر از قشنگترین داستان هایی که عاطفه معصومی نوشته است داستان "پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید" است این داستان پر هیجان همانند دیگر داستانهای پاندای محبوب ، شاد و زیباست  داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید 2253393429 داستان : پاندا کونگفو کار به دیدار حکیم ارد بزرگ می آید 57001783 


نیلوفر جان مرسی
واقعا داستان زیبایی است من در مورد این داستان و داستانهای دیگر خانم عاطفه معصومی پژوهش کوتاهی کردم و مطالبی قبلا در موردشون نوشته بودم
خواندن دوباره این داستان خودش لذت بخشه tongue
سوگند سهرابی
سوگند سهرابی

رتبه : 111846
امتیاز : 1121
سن : 28
شهر من : میانه

بازگشت به بالاي صفحه اذهب الى الأسفل

بازگشت به بالاي صفحه

- مواضيع مماثلة

 
صلاحيات هذا المنتدى:
شما نمي توانيد در اين بخش به موضوعها پاسخ دهيد